شهيد رضا زارع در روستای لوشاب از توابع شهرستان شاهين شهر به دنيا آمد. او دوره کودکی را در همان روستا در کنار خانواده ساده و بی آلايش خود گذراند و پس از آن به اتفاق خانواده به شهرستان گلپايگان مهاجرت کردند. پس از گذراندن دوره ابتدائی وارد دوره راهنمائی شد که در اين دوره تحصيل با شور و شعف فراوان برای تظاهرات عليه شاه با دوستان به کوچه ها و خيابانها می آمد و شعار می داد و اينگونه در پيروزی اسلام نقش خود را ايفا می کرد. با پيروزی انقلاب اسلامی و تشکيل نيروی بسيج به عضويت بسيج درآمد و به فعاليت پرداخت در سال اول دبيرستان ترک تحصيل کرد و فعاليت خود را در سپاه پاسداران آغاز کرد و با شروع جنگ در سال 61 به جبهه اعزام شد او از حمله بستان تا حمله خيبر در تمامی عملياتها شرکت نمود و در تاريخ 16/12/62 در عمليات خيبر در منطقه عملياتی جزيره مجنون به مقام رفيع شهادت دست يافت.
خاطره ای از خواهر شهيد رضا زارع
به نام خدای شهيدان سلام بر سلاله های پاک دريای عشق, سلام بر ستاره های روشنی بخش و چراغهای فروزان جامعه, سخن راندن از کسی که عشق او عشق حسين(ع) راهش راه حسين(ع) و ورد زبانش نام خمينی (ره) و امضايش اسم مبارک شهادت بود چقدر مشکل است و مشکل تر از آن توصيف چهره نورانی يک بسيجی عارف.
يک عاشق دلباخته و تربيت يافته مکتب خمينی (ره) همه چيزش را در يک کلام می دانست راه خمينی(ره) راه حسين(ره) و راه سرباز خمينی راه اوست و سلام بر تو برادر شهيدم که تمام وجودت نشات گرفته از عشقی اس که در تو و امام تو نهفته بود تو که از همان ابتدا راه درست را با نام مبارک زينب(س) به من آموختی. از همان اوان کودکی هنگامی که نام حسين(ع) بر زبانت می آمد با چشمان اشک آلودت به من می گفتی که توهم بايد مانند زينب(س) باشی, زينبی که همه چيزش را از حسين (ع) گرفت عشقش-وجودش مسير زندگی اش و رسيدن به کمال معنويش را خواهری که با ديدن برادرش نور خدا را می ديد.
آن زمان که قلم به دست گرفتم تا خاطره هايت را بنويسم قلبم به تپش افتاد. تپشی که از غم دوری تو وجودم زبانه می کشد و تمام وجودم رامی سوزاند شايد برای آن باشد که تو تنها يک پسر برای اين خانه نبودی يا تنها يک برادر برای من. تو چراغ پر فروغ خانه مان بودی که با ديدن تو با داشتن سن کمت عشق به اهل بيت نگاه پر از عشق تو حاکی از ايمان به خدا و معصوميت چهره ات حاکی از مظلوم بودن و راضی بودن به رضای حق بود هنگامی که سر قبرت حاضر می شوم فضای سکوت خانه بی آلايشت را می بينم به خود می بالم که چهره سکوتت قلب دشمن را نشانه گرفت. نشانه گيری تو و همرزمانت قلب دشمن را شکست و باعث شد که دست دشمنان را از اين مملکت کوتاه کند. به تو افتخار می کنم که پرچم هدايتم شدی در تمامی مسير زندگی, برادر عزيزم از کدامين خاطراتت در اين دفترچه بنويسم تو که تمام زندگيت برايم خاطره بود. با اينکه سن کمی داشتم هنگام شهادتت اما به خدا تمامی حرکاتت در ذهن کودکانه من جای گرفته آن زمانی که از تو می پرسيدم مگر جبهه چه خبر است که مدام به جبهه می رويد به من می گفتی خواهر آنجا هميشه از طرف بعثيها برايمان نقل می فرستند. هنگامی که از داماديت صحبت به ميان می آمد می گفتی انشاءالله که با لباس دامادی بر می گردم و می گفتی فرق داماد شدن در جبهه و خانه اين است که در جبهه مدام در 24 ساعت بر سر ما نقل می ريزند. هنوز فراموشم نشده که دفعه آخر می گفتی دعايم کنيد که اين دفعه با ماشين چوبی بر گردم وقتی از طريق حرکت کردنش (ماشين چوبی) از تو می پرسيدم می گفتی ماشين چوبی را مردم بر دوش می گيرند و من راحت در ماشين می خوابم وقتی به تو می گفتم من هم با تومی آيم می خنديدی و می گفتيد به شرطی که قول دهيد هميشه دعا کنی که با ماشين چوبی بر گردم من هم شفاعت خواه تو می شوم آن روز درک اين سخنان در ذهن کودکانه من جائی نداشت اما اکنون که سخنان تو را در ذهنم مرور می کنم غبطه می خورم که چرا آن روزها نمی توانستم درک کنم روح بزرگ يک بسيجی را حالا می فهم که منظور تو از نقل خمپاره هائی بود که بر سر تو و همرزمانت پائين می آمد و عاشقان خادا يکی پس از ديگری به ديدار حق می شتافتند و منظور تو از ماشين چوبی تابوتی بود که تو را در آن قرار دادند و به خاک سپردند.
يادم است در ايام کودکی هميشه با همسالان خود جمع می شديم و به مسجد می رفتيم و هميشه از ترس اينکه متولی مسجد مارا از مسجد بيرون نکند در منبر قديمی مسجد پنهان می شديم و هنگامی که متولی مسجد خارج می شد و در را قفل می کرد ما بيرون می آمديم هميشه اين کار را تکرار می کرديم تا زمانی که تو از جبهه آمده بودی يک دفعه که برای اقامه نماز به مسجد آمده بودی از حضور مادر مسجد اطلاع پيدا کردی بچه ها همه به شما التماس می کردند که به متولی مسجد نگوئيد که ما اينجا هستيم. با چهره مهربانت گفتی به شرط اينکه که بعد از اتمام نمازهايتان بگوييد خدايا رضا را شهيد کن. و اين کلمه (شهادت) بر زبان بچه ها نقش بسته بود و از آن به بعد هميشه اين جمله ورد زبان ما شده بود. آن روز از شهادت چيزی نمی دانستم فقط واژه شهادت را بر زبان می آوردم. دريغ از اينکه تو چه نيکو اين واژه را درک کرده بودی و در آرزوی رسيدن به آن به بچه های معصوم و بی گناه نيز التماس دعا می گفتی در آن زمانها هنگامی که با شما به بازار می رفتم وقتی از شما درخواست خريد روسری می کردم تو علاوه بر روسری تشويقی ديگری برايم می خريدی چون هميشه به من می گفتی بايد حجابتان را حفظ کنيد. دريکی از روزها در سال 1361 به اتفاق دوستانت به گلزار شهدای تهران رفته بوديم. آنروز آب نمائی که در بهشت زهرا بود در آبش رنگ قرمز ريخته بودند من به کنجکاوی علت قرمز شدن آن را پرسيدم و تو به من گفتی که هر کس می خواهد شهيد شود بايد آن آب (که به رنگ قرمز بود) بخورد. هنگامی که متوجه شدم شما در جمع بسيجيان دور از چشم شما از آن آب خوردم و مسموم شدم . در آن لحظه شايد می توانستی کلمه مقدس شهادت را با زبانی خيلی ساده برايم توجيه کنی اما من با ساده انديشی ازآن آب خوردم.
برادر شهيدم اينها خاطرات خيلی اندک من است از زمان زندگيت اما درس تو به من فقط به زمان حياتت ختم نشد تو با رفتنت به جمع عاشقان حسين بن علی با گذاشتن وصايا برايم پرچمی برافراشتی که در مسيرت حرکت کنم.
تو در وصيتنامه ات فرمودی که ای خواهرانم آنان که رفتند کار حسينی کردند و آنان که ماندند کار زينبی. تو با اين جملات مسير زندگی بعد از خود را برايم روشن نمودی به من فهماندی که بعد از تو چگونه زندگی کنم فرهنگ شهادت را چگونه ترويج دهم و عشق سربازان گمنام امام زمان را چگونه به مردم بيان نمايم.
برادرم با تو پيمان می بندم که با الگو گرفتن از تو پرچم سرخت را بر زمين نگزارم و در سنگر بسيج همانند تو بمانم و کلمه طيبه بسيج را که يادگار امام عزيزمان است محفوظ نگه دارم. امروز خانواده ات يکبار ديگر مانند هميشه با تو پيمان می بندند پيام خون سرخ تو را پيام آزادی و عزتت را به گوش جهانيان برسانند.
اگر ديروز با اسلحه ات به قلب دشمن کوباندی امروز خواهرانت با عبرت گرفتن از وصيت تو با حجابشان به قلب بی دينان حمله ور می شوند و با عنايت به درگاه الهی همچنان مصمم تر از گذشته در حمايت از ولايت فقيه که رکن انقلاب ماست می ايستند و راهت را ادامه می دهند. اين مطالب گذری کوتاه داشت از خاطره من حقير اما می نويسم از زبان کسانی که تو را تربيت کردند و به مکتب حسين فرستادند. خاطراتی از پدر و مادر بزرگوار شهيد
در زمان کودکی بسيار به نماز پايبند بود و هميشه از ائمه مخصوصاٌ امام حسين(ع) سخن می گفت. يادم است که در تهران بوديم با وجود اينکه اول راهنمائی بود و سن کمی داشت هميشه در مسجد امام جعفر صادق(ع) واقع در سه راه آذری با دوستانش جمع می شدند. شبها تا ساعت دو و سه نيمه شب و بعضی از شبها تا صبح در مسجد می ماندند و بچه ها را آموزش می دادند.
خاطره ديگری که از ايشان در ذهنم است ايشان به جبهه رفته بودند و چهاردفعه بود که ايشان از جبهه زخمی بر می گشتند. يک دفعه از ناحيه کمر, يک دفعه پا, کتف و دهان که دفعه چهارم که ترکش به دهانش اصابت کرده بود و چهار عدد از دندانهايش شکسته بود و در تمام گردن و گونه هايش ترکشهای ريز بود. زمانی که می خواست حمله خيبر شروع شود و ايشان يک روز صبح بعد از نماز صبح آمد پيش من و خيلی با روی گشاده و لبخند به من گفت که پدر جان من می خواهم بروم جبهه که من به ايشان گفتم شما ترکش خورده ايد و دندانهايت شکسته صبر کن تا يک مقدار دهانت خوب شود و بعد به جبهه برو. ايشان مقداری ساکت شدند و بعد لبخندی زد و گفت پدر جان من که با دهانم نمی خواهم بجنگم و من تمام اعضای بدنم سالم است و بی انصافی است که من در خانه بمانم و بقيه دوستانم در جبهه بجنگند. من چون اين سخن را از ايشان شنيدم گفتم که خودت صاحب اختياری و دليل ممانعت من فقط به خاطر مجروحيت خودت می باشد و حال که اين طور می خواهی برو آزاد هستی که ايشان در روز بعد رفتند که در حمله خيبر با برادرش دوتائی شرکت داشتند و بعد از پانزده روز ديگر برادرش مجروح شد که آنرا به بيمارستان انتقال دادند و خودش نيز شهيد شد. ضمناٌ ايشان از حمله بستان که مجتبی پسرعمويش شهيد شد تا حمله خيبر در تمامی حملات شرکت داشت و يک جمله که هميشه در زبانش بود می گفت تا انتقام خون مجتبی (پسر عمويش) را نگيرم آرام نمی نشينم و آنقدر در جبهه حضور داشت تا به هدفش که شهادت بود نائل گشت. روحش شاد.
خاطره ای از مادر شهيد
از همان دوران تحصيل (ابتدائی) هميشه از من خواهش می کرد که در نمازهايم از خدا بخواهم که به فيض شهادت نائل گردد. و هنگام نماز خواندن کنارم می نشست و شانه ام را تکان می داد و می گفت مادر دعايم کن. دعا کن تا من شهيد شوم تا در آن دنيا شفاعت خواه شما شوم.
هميشه از من درخواست پول می کرد و می گفت که مادر به من پول بده تا من وقتی بزرگ شدم کار می کنم و به تو پول می دهم. وقتی دليل گرفتن پول را از او می پرسيدم می گفت می خواهم دفتر و مداد بخرم و به بچه هائی که بضاعت مالی ندارند کمک کنم تا در مدرسه خجالت نکشند.
دفعه آخر که قصد اعزام به جبهه را داشت مرتب به من می گفت مادر اجازه بدهيد تا به جبهه بروم ولی من به دليل مجروح شدنش ممانعت می کردم و به او می گفتم صبر کن مادر جان تا دهانت خوب شود ولی می گفت مادر من آرزويم شهادت است و تو که خود می گوئی به آرزويت می رسی پس چرا به من اجازه نمی دهی زودتر به آرزويم برسم. هميشه قبل از ديگر افراد خانواده از خواب بيدار می شد تا نماز صبح بخواند و ما را برای نماز بيدار می کرد در سالروز شهادت پسرعمويش بر کنار تربت آن شهيد بزرگوار حضور يافت و گفت عموجان اولين شهيد محل تو بودی ناراحت نباش من هم به زودی به تو می پيوندم و من (مادرشهيد) که خيرات برای شهيد برده بودم رو به من کرد و گفت مادر جان دستت درد نکند طولی نمی کشد که انشاءالله اين خيرات را برای من هم می دهی.