خاطره ای از شهيد مجاهد سيدعلی بطحائی
اتوبوسها شب را پشت سر گذاشتند و در ابتدای يک روز پائيزی تعدادی نيروی بسيجی را در اهواز پياده کردند خستگی حسابی کولمان سوار شده بود اما بوی جبهه سبکبالمان کرد. نماز صبح را خوانديم و دل به سر زمين ايستادگی و مقاومت و ايثار سپرديم.
اهواز شهری که روزی مرکز کار و فعاليت و صنعت بود تقريباٌ به شهری نظامی مبدل گشته بود آژيرهای پی در پی, بمباران هواپيما و صدای توپهای دشمن چنان فضا را گرفته بود که گوئی طبيعت و خرمی مرده بود. گنجشکی پر نمی زد.پائيز کاملاٌ بر چهره طبيعت حاکم بود. اهواز را به قصد سوسنگرد پشت سر گذاشتم. اهواز و سوسنگرد و جنوب و فضای جهنمی آن قابل قياس با سنندج نبود. من و دوست هميشگی ام سيد علی بطحائی سنندج و بهار دل انگيزش, ترنم بهاری و کوههای سر به فلک کشيده و تپه های الله اکبر که دل به کوه سپرده بود و شهری در ارديبهشت سال 60 که به تازگی از وجود ضد انقلاب پاکسازی شده بود را پس از 3 ماه و به آرزوی رفتن به جبهه جنوب رها کرده بوديم. نه که هوای آن به ما نساخته باشد بلکه دل ما هوای جنگ داشت و تقريباٌ در سنندج جنگ مستمر نبود. دفاع بود آبانماه سال 60 حال و هوای سوسنگرد و اهواز تعريفی نداشت شهرها و آباديها جولانگاه توپها و موشکها گرديده بود و به سرعت به ويرانه ای بدل می گشت مردم ديار خويش را با کوله باری از ترس وغم ترک می کردند و به محلهای امن می رفتند. سپاه و بسيج به تازگی ساماندهی شده بودند. ما دو نفر به همراه دهها جوان عاشق و آماده نبرد جمعی گردان شهيد بهرامی بوديم در منطقه ای بنام سودانيه سوسنگرد مستقر شديم. تقريباٌ خط مقدم بود دو هفته ای در اينجا مانديم. جوانهای سنگر ما فضای شبها و روزهای آنجا را از نماز و قنوت و ذکر معطرنموده بودند. شب عمليات بستان فرا رسيد. تلخی انتظار 103 روزه سنندج به پايان رسيده بود واکنون شبی را که مدتها برايش انتظار کشيده بوديم فرا رسيده بود. اشکها بی اختيار چشم دل را از غبار و دنيازدگی می شست حال و هوای سيدعلی بطحائی ديدنی بود. او از خانواده ای مذهبی و پاک بود.پدرش سيد بزرگوار, متواضع, قانع و انسان دوست داشتنی بود. سيدعلی گوئی همه اينها را از پدر به ارث برده بود. ما دو نفر به هم عادت کرده بوديم سيدعلی برای شرکت در عمليات و نبرد با عراقيها لحظه شماری می کرد. اخلاص و لطافت روح و نيايش عاشقانه او دلربا بود. بهترين صفتی که من بهش می دادم مجاهد عاشق بود. پاسدار عشق و ايمان و شرافت. برای همين هم پس از بازگشت از کردستان او که مشکل سنی نداشت به استخدام سپاه درآمده شب عمليات بود و پايان انتظار ما اولين سنگر به سمت عراقيها بوديم از بد حادثه ما مانديم. دسته های مختلف از سنگر ما به عنوان سنگر تاکتيکی و توجيه عمليات استفاده می کردند. راز و نيازهای خط شکنان و آخرين وداعشان گرچه ديدنی بود و فراموش ناشدنی اما دل ما را می برد و ما را بيقرارتر می کرد. گفته بودند شما برای مراحل بعد آماده شويد. فردا صبح راديو خبر پيروزی غرور آفرين رزمندگان را اعلام کرد. جالب بود که ما موقع اعزام به شرط جبهه جنوب در خط آمده بوديم اما اکنون در شب عمليات نظاره گر رفتن ديگران به سوی شهادت بوديم و خود با حسرت نگاه می کرديم. سيدعلی واقعاٌ مثل تشنه ای بود که لب آب نظاره گر آب باشد. به هر حال فردايش ما را به خط آوردند که شب گذشته شکسته شده بود. نبرد تماشائی بود درگيری ما با تانکهای عراقی يک روز تمام و بی وقفه به طول انجاميد. نزديک غروب محاصره ما پس از يک نبرد بی امام و نفس گير تنگ تر شد. دستور عقب نشينی تاکتيکی آمده بود. اصابت خمپاره ای مرا زمين گير کرد و توان گفتن و شنيدن را گرفت.مدتی بعد عراقيها مرا به پشت منتقل کردند و بازی سرنوشت مرا به دست اسارت سپرد و آغاز روزهای تلخ در آخرين لحظه قبل از مجروح شدن سيدعلی را در ميان خاک و خون در نبری جوانمردانه ديدم. پس از عقب نشينی گردان لابد به ياد من افتاده بود. به گمان او و خانواده و دوستان, من شهيد شده بودم سيدعلی در فراق من مدتی پی مرا گرفته بود تا سرنخی از جنازه من به دست آورد. سپس راه جبهه را پيش گرفته بود تا اين مجاهد دلير, سرافراز و پرنده عاشق وصال در عملطات فتح المبين شربت شهادت نوشيده بود شايد دو سالی گذشت تا خبر شهادت او در اردوگاه به وسيله نامه رسيد. و باری به بارگرانم افزود از جهتی خوشحال بودم که او عاقبت به آنچه لياقت و آرزويش را داشت رسيد. واقعاٌ او موجود آخرتی بود. او واقعاٌ قفس تنگ بودن را شکست و به باغ ملکوت پروازکرد اما نبودن او حيف بود انسان با صفا و وفادار بود که درد فراقش را بايد ما می کشيديم. پس از بازگشت از اسارت در گلزار شهداء به زيارت آرامگاه جوان ميانه آدم, دوست داشتنی و مخلصی رفتم که با قيافه لاغرش لحظه ای آرام و قرار نداشت و برای رسيدن به دوست عاشقانه و عارفانه منزلهای عشق را طی کرد و سرانجام به آرزويش رسيد.
خردادماه79-مهدی فرهادی