خاطره ای از زبان پدر شهيد حميد فيروزی
همان موقعی که می خواست برود گفتم چرا ناراحتی و هر چه اسرار کردم بيا کمک من صحرا برويم و مرز بکشيم نيامد و نشست و دست روی دست گذاشت و ناراحت بود، پرسيدم چه شده گفت می خواهم بروم جبهه، گفتم حالا نمی خواهی بروی، امتحانات خود را بده و ديپلم را بگير و آن وقت برو سربازی، صبح که می خواست برود گفت می خواهی رضايت بده می خواهی نده من می روم. گفتم برو به اميد خدا، رفت و حدود دو ماهی طول کشيد آمد و دوران آموزشی را در مورچه خورت گذارنده بوده گفتم راحت هستی گفت آره، يکی دوبار آمد و رفت بعد از مدت آموزشی فرمانده متوجه شده بود که ايشان برادر علی فيروزی هستند گفته بود چرا خودت را معرفی نکردی، رفت برای جبهه مدتی طول کشيد آمد برای مرخصی، دامادم آقای عزتی و برادرش و خود شهيد هر سه جبهه بودند و شهيد دوباره رفت منطقه فاو و از آنجا هم يکبار مرخصی آمد و رفت، و آخرين بار که رفت داخل ايوان نشسته بودم قد و بالايش را نگاهی کردم و نظری کردم و دوباره رفتم در حياط ديدم منتظر من است، رفتم پيش او و صورتش را دوباره بوسيدم و رفت و ديگر برنگشت، در ضمن اينجا که بود پسر خيلی خوبی بود، اگر با او دعوا می کردم جواب نمی داد همه چيزش خوب بود، طوری بود که من کشاورزی داشتم همه کارهای کشاورزی و آب گرفتن آن و همه کارها را انجام می داد خيلی مرتب بود، 17 سال سن داشت، پسر دوم من بود يک راهی رفت که با سعادت بود و هنوز هم می گويم هستش و در انتظار او هستم، خوب جائی رفت ما ناراضی نيستيم و چون چيزی از او باقی نماند ما خيلی ناراحت هستيم همه جور فکر می کنيم که الان آيا او اسير است، يا دارش زدند، يا سوخته و خلاصه همه جور فکر می کنيم وناراحت می شويم.
حدود 6 ماه جبهه بود، دوستانش می گفتند به آب فرورفته بعضی از آنها می گفتند يک روز قبل از عمليات با هم در همان منطقه فاو رفتيم حمام و چند نامه داد برای ما ولی آنها نيست و از بين رفته، در حدود سه بار که از جبهه آمد می گفت من تک تيراندازم حسابش خيلی خوب بود هر چه درمی آورد به من تحويل می داد به او اسرار می کردم که مقداری از پول را بردار می گفت حالا که نمی خواهم و مادرشان بعد از خبر مفقوديت و شهادت به مريضی سکته مبتلا شدند
که ايشان با آن حالت می گويند به شهيد گفتم برو مادر ولی بعد ازعيد برو گفت نه می روم او رفت و من هم او را نگاه می کردم و هی می رفت و پشت سرش را نگاه می کرد و دستش را تکان می داد گفت من رفتم، رفتم.