خاطره ای از زبان پدر شهيد محمدتقی عزتی
خاطره ای که از او به ياد دارم اين است که ما در صحرا درختی داشتيم که به آن درخت صنوبر تبريزی می گويند او بر روی اين درخت اين چنين نوشته بود :
خطی نوشتم به دلتنگی نديدم در اين روزگار رفيق يک رنگی
و تا سه سال پيش هم اين درخت بود ولی از سه سال پيش خشک شد اما من دلم نمی آيد که اين درخت را قطع کنم. هر وقت کنار اين درخت می روم تمام خاطرات و ياد شهيد به ذهنم می آيد و آنجا به يادش می گريم. و درختی داشتيم به نام کبوده که آن هم خشک شد ولی آن را قطع کردم هر چند دلم نمی آمد چون خاطرات شهيد همراه آن بود.
و خاطره ای ديگر که به ياد دارم آن است که شهيدمحمدتقی به عمو مشتی اش، برادر ناتنی من است بسيار علاقه داشت و خيلی دوست داشت که او را ببيند و هميشه می گفت می خواهم بروم و عمو مشتی ام را ببينم آخر عمويش در نيروی دريائی کار می کرد.