خاطراتی از مادر شهيد علی اکبر فراستی
آن روزها همه جا پر بود از شور و شوق شهادت و دلاوری و پيمودن راه امام حسين(ع) آنان با ذکر ياعلی آغاز عشق می کردند. و با تمام وجود به سوی محبوب پر می گشادند. در آن بيابانهای سرد سخت وجود خدا را با تمام وجودشان احساس می کردند و خود را به خدا نزديکتر می يافتند. به آنجا رسيده بودند که خدا را با چشم دل می ديدند و مجذوب جمال حق شدند و عاشقانه در راه او شتافتند شهداء آن دريادلان به موج پاک دريا دل سپردند. آنان مکتب عشق را تعليم دادند و کلام عشق را تعبير کردند و به مرز عشق کوچيدند و از ابر عشق باريدند.
آنان با لبخندی خشکيده بر لبان ترک خورده شراب شهادت را نوشيدند.
هنگامی که از مادر شهيد علی اکبر فراستی خواستيم تا از فرزندش برايمان بگويد چنين گفت: اينجانب سلطان بيگم بهشتی مادر شهيد علی اکبر فراستی می باشم. نام پدرش هم عبدالخالق است. علی اکبر در سال 1331 در روستای دُر به دنيا آمد. او فرزند دوم من بود. من 4 فرزند داشتم که سه تای آنها پسر و يکی از آنها دختر بود. که علی اکبر از بين پسرها هم پسر دوم بود. او دوره ابتدائی مدرسه اش را در همين روستا گذراند و برای ادامه تحصيل به شهرستان گلپايگان می رفت و بعد از تمام شدن دوره راهنمائی به علت کمبود امکانات, برای رفت و آمد به شهر و مسائل ديگر ترک تحصيل کرد. او وقتی به مدرسه راهنمائی می رفت آنقدر به درس و مدرسه علاقه داشت که مسير روستای دُر تا شهر گلپايگان را به سختی می رفت و برمی گشت. اما باز درسش خوب بود و بعد هم که به سربازی رفت در همان دوران خدمتش ادامه تحصيل داد و باز هم توانست با موفقيت اين دوره تحصيلی را هم بگذراند و بعد با دختری از اهالی همين روستا ازدواج کرد و بعد هم به استخدام وزارت صنايع دفاع درآمد. محل زندگی خود را به لويزان تهران بردند. او قرآن را خوب می خواند و معنی آن را هم می دانست.
با ما اخلاقش خيلی خوب بود و برای ما از تهران همه چيز می آورد. هم خوراکمان و هم پوشاک, او صاحب 4 فرزند بود دو ختر و دو پسر و هر وقت می آمد به روستا در کار کشاورزی به پدرش بسيار کمک می کرد. و از من می پرسيد تا ببيند اگر همسايه ها به چيزی احتياج دارند برايشان بياورد. و هر وقت می آمد به فاميل سر می زد. و وقتی جنگ تحميلی شروع شد او هم خواست تا برود به جبهه به او گفتم برای چه می خواهی بروی می گفت: اگر شما برويد و جبهه را ببينيد خودتان به من می گوئيد برو.
او برای بار اول که به جبهه رفت بعد از مدتی پايش مجروح شد و چند وقتی در خانه بود در ان مدت که در خانه استراحت می کرد حقوقش را نمی گرفت و می گفت که من در خانه خوابيده ام حقوق بر من حرام است. و وقتی کمی بهتر شد برای بار دوم به جبهه رفت و بعد از اينکه مدتی آنجا بود باز هم از ناحيه سر مجروح شد و دوباره مجروح بر روی تخت بيمارستان افتاد و بسيار بدحال بود.و بعد از اينکه در خانه مدتی مانده بود و بهبود پيدا کرد می خواست برای بار سوم به جبهه برود. اما به او اجازه نداده بودند و او حضور امام خمينی(ره) رسيده بود و گفته بود می خواهم از کارم استعفا دهم و وقتی امام از او دليلش را پرسيده بود گفته بودمن می خواهم به جبهه بروم ولی نمی گذارند. اگر استعفا دهم می روم جبهه و آقا هم به او اجازه داده بود که برود و او برای بار سوم به جبهه رفت اين بار به منطقه بوکان که جزء آذربايجان غربی است منتقل شد و به عنوان يک رزمنده در جبهه فعاليت داشت و سرانجام در همان منطقه توسط کردها به شهادت رسيد.
پدرش که پيکر شهيد را ديده بود گفته بود حدوداٌ 14 تير به او زده بودند تا شهيد شده بود او بار آخر که آمده بود به پدرش گفته بود پدر دعا کن اگر شهيد شدم جنازه ام را کردها به درخت نبندند و جنازه ام سالم به دست شما برسد واما هر وقت من به او می گفتم کردها رزمندگان را می کشند به من می گفت دروغ است. و اين را به خاطر آن می گفت که من فکر نکنم او هم کشته می شود و غصه نخورم وقتی از دوستانش پرسيدم چگونه شهيد شده آنها اينگونه گفتند که علی اکبر همان روز که شهيد شد جيره غذايش را به چوپانی داد. اما همان چوپان به کردها اطلاع داده بود که تعدادی رزمنده اينجاست و هنگام درگيری به دوستانش گفته بود من می روم جلو اگر درگير شدم و من هدف قرار گرفتم و شما صدای الله اکبر من را شنيديد کسی حق دارد برای نجات من جلو بيايد و خونش به زمين ريخت شود. اگر جنازه ام را تکه تکه کردند که هيچ اما اگر سالم بود به خانواده ام تلفن بزنيد تا بيايند و جنازه ام را ببرند او را آوردند و در لويزان به خاک سپردند. آن روز که شهيد شده بود وقتی شب ما خوابيده بوديم يکی از اقوام از تهران آمده بود و پدر شهيد را بيدار کرد و گفت علی اکبر مجروح شده اما پدرش گفت بگوييد شهيد شده و روز بعد هم من را بردند تهران اما نتوانستم او را ببينم چون قبل از رسيدن من او را به خاک سپرده بودند.
فرزند شهيدم به نظر من بعد از علی اکبر امام حسین قرار داشت. در ميان همه نمونه بود. چنين بچه ای ديگر نبود که به خوبی او باشد از خاطراتش که به ياد دارم همه اش تقوی و طهارت و نماز خواندنش بود. او يک بار که پدرش به سفر حج رفته بود آمد و تمام کارهای کشاورزی و دامداری را بر عهده گرفت تا اينکه پدرش آمد يکی از اقوام فاميل خاطره اش را اينگونه بازگو می کند هر وقت علی اکبر به خانه ما می آمد و برای شام و يا نهار می ماند اگر دو نوع غذا در سفره می گذاشتيم بسيار شهيد علی اکبر ناراحت می شد و می گفت چرا اسراف می کنيد يکی از غذاها کافی است. و دوستان شهيد هم گفته بودند که علی اکبر در جبهه هميشه جيره غذايش را به رزمندگان می داد و در هنگام ماه رمضان روزه خود را با علفهای بيابان باز می کرد و می گفت:
اين غذا را رزمندگان ديگر بخورند تا بتوانند چند قدمی بيشتر خود را به دشمن نزديک کنند و در مقابل آنان بايستند شهيد علی اکبر بيشتر به مادرش سفارش می کرد که با دختر و عروسهايت خوب باش و اسراف نکنيد .
مادر شهيد می گويد هر وقت لباسی برای من می خريد عين همان لباس را هم برای عمه و خاله هايش می آورد.و برای رزمندگان هر چيزی که در خانه داشت در پاکت می گذاشت و می فرستاد و می رفت برای رزمندگان قلم و کاغذ می خريد و می گفت در بيابان آنها به اين چيزها دسترسی ندارند واگر بخواهند برای خانوادهايشان نامه بنويسند بايد کاغذ و قلم داشته باشند يک بار که مادر شهيد به حج مشرف می شود در آنجا خواب شهيد را می بيند او خواب خود را اينطور بيان می کند:
در مکه بوديم از ما خواستند تا بيائيم و نمازهايمان را بگوئيم تا اگر ايرادی هست به ما تذکر دهند. اولين نفر من بودم که نمازم را گفتم و صحيح هم بود و شب در خواب ديدم که علی اکبر آمد و گفت: مادر خوشحال شدم که نمازت را صحيح خواندی. گفتم: تو کجا بودی گفت: من جلوی در حسينيه ايستاده بودم ودر مقابل تو بودم و يک بار هم خواب ديدم که در باغی است و جوی آبی در آن باغ می رود از او پرسيدم مادر اين آب هميشه از اينجا می رود گفت اگر می ترسی که ديگر اين آب را ببندند برو از شهيده فاطمه صغری چند ظرف آب بگير و بياور تا آنها را پر از آب کنيم. شهيده فاطمه صغری يکی از هم محلی ها است که زمان جنگ به او ترکشی اصابت کرد و شهيد شد. من رفتم از همان خانم ظرفها را بگيرم صدا زدم فاطمه صغری او جوابم را داد. به او گفتم: علی اکبر گفته از شما چند ظرف بگيرم تا آب کنيم اما می بينم تو در تما ظرفهايت چيزی ريخته ای و پر هستند گفته بله اينها ذخيره های من است او گفت: من و دايی علی اکبر اين درختهای آلبالو را روزها آب می دهيم نگاه کردم. درختهای آلبالوئی که پر از آلبالوهای سرخ بود و بسيار زيبا.
درخت و سبزه های زيادی آنجا بود و فاطمه صغری گفت: عمه, علی اکبر با شما شوخی کرده اين آب را هيچ وقت نمی بندند هميشه از اينجا می رود. يک بار هم خواب ديدم که لب حوض نشسته و وضو می گيرد به اوگفتم می خواهی برايت آب گرم بياورم تا وضو بگيری گفت: با آب سرد ثوابش بيشتر است.